بنام خداوند جان و خرد
کم کم داشتم روزای اخر تابستون رو میگذراندم و غرق در بازی و رویای کودکانه بودم و بسیار مسرور
اما هرچه که بیشتر به روزای شهریور میرسیدم ترس از رفتن به مدرسه و از ان طرف شوق بزرگ شدن و یادگیری حس عجیبی را در من به وجود میآورد
خلاصه روزا ها میگذشت و به اول مهر میرسیدم گرفتن فرم لباس مدرسه ، خریدن لوازم تحریر جدید ، داشتن مداد رنگی های متفاوت و رنگی رنگی ، خریدن کیف و کفشی که به لباسها بیاد قشنگ ترین و جذاب ترین قسمت ماجرا بود .
اما اون استرس و اضطرابی که باید تنها بروم و چند ساعت تو یه مکانی باشم که هیچ شناختی ازش نداشتم و جدایی از مادرم برام خیلی سخت بود اما چه میشد کرد .
خب روز موعود رسید.اول مهر شد و من باید آماده میشدم برم مدرسه
شب را با شوق در آمیخته با استرس گذراندم و در هزار فکر و خیال بودم که خوابم برد .
صبح با صدای مادرم که بالای سرم بود و داشت صدام میکرد «پاشووو پاشووو وقت رفتن به مدرسه است .»بیدار شدم.
در راه رفتن به مدرسه فکرهای رنگارنگ و که بعضی از انها سفید بود و برخی از انان سیاه بود
در ذهنم رژه میرفتند که با ترمز ماشین همه انها انگار دود شد.
با پا گذاشتن به مدرسه دیدن دیواری نقاشی شده و حال هوای آنجا دیدن مادرهای که به همراه بچها آمدند.
دیدن تزیین مدرسه ، معلم ها، بچههایی که باهم به صحبت میپرداختند ،دیوار های رنگی ، آهنگای شاد و...
همش داشت توجه ام رو جلب میکرد اما یاد مادرم بود که سبب شد گریه کنم و با صدای بلند داد بزنم میخواهم برگردم خونه
اشک های را پاک میکردم که متوجه شدم دستی رو شونه قرار گرفت و من را به اغوش کشید
خانومی که با لبخند زیبا و مهربان داشت با حرفهایش دلم را گرم میکرد و هرچه که بیشتر به صحبت با من میپرداخت وکنارم بود بیشتر حس ارامش بهم دست میداد .
ان خانم زیبا رو معلمم بود و ان سال بهترین سال تحصیلی من
- ۰۱/۱۲/۱۲